388 . صفحه 388
هجدهم دی :
نفیسه :
(آیه 22)- موسى تصمیم گرفت که به سوى سرزمین «مدین» که شهرى در جنوب شام و شمال حجاز بود و از قلمرو مصر و حکومت فرعونیان جدا محسوب مىشد برود، او در این سفر سخت، تنها یک سرمایه بزرگ همراه داشت، سرمایه ایمان و توکل بر خدا! لذا «هنگامى که متوجه جانب مدین شد گفت: امیدوارم که پروردگارم مرا به راه راست هدایت کند»! (وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْیَنَ قالَ عَسى رَبِّی أَنْ یَهْدِیَنِی سَواءَ السَّبِیلِ).
(آیه 23)- یک کار نیک درهاى خیرات را به روى موسى گشود! در اینجا در برابر «پنجمین صحنه» از این داستان قرار مىگیریم، و آن صحنه ورود موسى به شهر مدین است.
گفتهاند: این جوان پاکباز هشت روز در راه بود، آنقدر راه رفت که پاهایش آبله کرد. و براى رفع گرسنگى از گیاهان و برگ درختان استفاده مىنمود.
کم کم دور نماى «مدین» در افق نمایان شد، و موجى از آرامش بر قلب او نشست، نزدیک شهر رسید، اجتماع گروهى نظر او را به خود جلب کرد، به زودى فهمید اینها شبانهایى هستند که براى آب دادن به گوسفندان اطراف چاه آب اجتماع کردهاند. «هنگامى که موسى در کنار چاه آب مدین قرار گرفت گروهى از مردم را در آنجا دید که (چارپایان خود را از آب چاه) سیراب مىکنند» (وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْیَنَ وَجَدَ عَلَیْهِ أُمَّةً مِنَ النَّاسِ یَسْقُونَ).«و در کنار آنها دو زن را دید که گوسفندان خود را مراقبت مىکنند» اما به چاه نزدیک نمىشوند (وَ وَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَیْنِ تَذُودانِ).
وضع این دختران با عفت که در گوشهاى ایستادهاند و کسى به داد آنها نمىرسد و یک مشت شبان گردن کلفت تنها در فکر گوسفندان خویشند، و نوبت به دیگرى نمىدهند، نظر موسى را جلب کرد، نزدیک آن دو آمد و «گفت: کار شما چیست»؟! (قالَ ما خَطْبُکُما).
چرا پیش نمىروید و گوسفندان را سیراب نمىکنید؟ براى موسى این تبعیض و ظلم و ستم قابل تحمل نبود، او مدافع مظلومان بود و به خاطر همین کار از وطن آواره گشته بود. دختران در پاسخ او «گفتند: ما گوسفندان خود را سیراب نمىکنیم تا چوپانان همگى حیوانات خود را آب دهند و خارج شوند» و ما از باقیمانده آب استفاده مىکنیم (قالَتا لا نَسْقِی حَتَّى یُصْدِرَ الرِّعاءُ).
و براى این که این سؤال براى موسى بىجواب نماند که چرا پدر این دختران عفیف آنها را به دنبال این کار مىفرستد؟ افزودند: «پدر ما پیرمرد مسنّى است» پیرمردى شکسته و سالخورده (وَ أَبُونا شَیْخٌ کَبِیرٌ).
(آیه 24)- موسى از شنیدن این سخن سخت ناراحت شد، جلو آمد دلو سنگین را گرفت و در چاه افکند، دلوى که مىگویند چندین نفر مىبایست آن را از چاه بیرون بکشند، با قدرت بازوان نیرومندش یک تنه آن را از چاه بیرون آورد، و «گوسفندان آن دو را سیراب کرد» (فَسَقى لَهُما).
«سپس به سایه روى آورد و به درگاه خدا عرض کرد: خدایا! هر خیر و نیکى بر من فرستى به آن نیازمندم» (ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى الظِّلِّ فَقالَ رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ). آرى! او خسته و گرسنه و در آن شهر غریب و تنها بود.
(آیه 25)- اما کار خیر را بنگر که چه قدرت نمایى مىکند؟ یک قدم براى خدا برداشتن فصل تازهاى در زندگانى موسى مىگشاید، و یک دنیا برکات مادى و معنوى براى او به ارمغان مىآورد، گمشدهاى را که مىبایست سالیان دراز به دنبال آن بگردد در اختیارش مىگذارد.
و آغاز این برنامه زمانى بود که ملاحظه کرد «یکى از آن دو دختر که با نهایت حیا گام برمىداشت (و پیدا بود از سخن گفتن با یک جوان بیگانه شرم دارد به سراغ او آمد، و تنها این جمله را) گفت: پدرم از تو دعوت مىکند تا پاداش و مزد آبى را که از چاه براى گوسفندان ما کشیدى به تو بدهد»! (فَجاءَتْهُ إِحْداهُما تَمْشِی عَلَى اسْتِحْیاءٍ قالَتْ إِنَّ أَبِی یَدْعُوکَ لِیَجْزِیَکَ أَجْرَ ما سَقَیْتَ لَنا).
برق امیدى در دل او جستن کرد گویا احساس کرد با مرد بزرگى روبرو خواهد شد، مرد حق شناسى که حتى حاضر نیست زحمت انسانى، حتى به اندازه کشیدن یک دلو آب بدون پاداش بماند.
آرى! آن پیرمرد کسى جز شعیب پیامبر خدا نبود.
موسى حرکت کرد و به سوى خانه شعیب آمد، طبق بعضى از روایات دختر براى راهنمایى از پیش رو حرکت مىکرد و موسى از پشت سرش، باد بر لباس دختر مىوزید و ممکن بود لباس را از اندام او کنار زند، حیا و عفت موسى (ع) اجازه نمىداد چنین شود، به دختر گفت: من از جلو مىروم بر سر دو راهیها و چند راهیها مرا راهنمایى کن.
موسى وارد خانه شعیب شد و ماجراى خود را براى او بازگو کرد.
قرآن مىگوید: «هنگامى که موسى نزد او آمد [شعیب] آمد و سرگذشت خود را شرح داد گفت: نترس، از قوم ظالم نجات یافتى» (فَلَمَّا جاءَهُ وَ قَصَّ عَلَیْهِ الْقَصَصَ قالَ لا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ).
موسى به زودى متوجه شد استاد بزرگى پیدا کرده است. شعیب نیز احساس کرد شاگرد لایق و مستعدى یافته.
(آیه 26)- موسى در خانه شعیب: این ششمین صحنه از زندگى موسى در این ماجراى بزرگ است.
موسى بعد از آن که سرگذشت خود را براى شعیب بازگو کرد، یکى از دخترانش زبان به سخن گشود و با این عبارت کوتاه و پرمعنى به پدر پیشنهاد استخدام موسى براى نگهدارى گوسفندان کرد «گفت: اى پدر! این جوان را استخدام کن، چرا که بهترین کسى که مىتوانى استخدام کنى آن فرد است که قوى و امین باشد» او هم امتحان نیرومندى خود را داده هم پاکى و درستکارى را (قالَتْ إِحْداهُما یا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَیْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِیُّ الْأَمِینُ).
مهمترین شرایط مدیریت به صورت کلى در این جمله کوتاه خلاصه شده است- قدرت و امانت.
(آیه 27)- در اینجا شعیب از پیشنهاد دخترش استقبال کرد، رو به موسى نموده چنین «گفت: من مىخواهم یکى از این دو دخترم را به همسرى تو در آورم به این شرط که هشت سال براى من کار کنى»! (قالَ إِنِّی أُرِیدُ أَنْ أُنْکِحَکَ إِحْدَى ابْنَتَیَّ هاتَیْنِ عَلى أَنْ تَأْجُرَنِی ثَمانِیَ حِجَجٍ).
سپس افزود: «و اگر هشت سال را به ده سال تکمیل کنى محبتى کردهاى» اما بر تو واجب نیست! (فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً فَمِنْ عِنْدِکَ).
و به هرحال «من نمىخواهم کار را بر تو مشکل بگیرم، و ان شاء اللّه به زودى خواهى دید که من از صالحانم» (وَ ما أُرِیدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَیْکَ سَتَجِدُنِی إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِینَ).
(آیه 28)- موسى به عنوان موافقت و قبول این عقد «گفت: این قراردادى میان من و تو باشد» (قالَ ذلِکَ بَیْنِی وَ بَیْنَکَ).
البته «هر کدام از این دو مدت (هشت سال یا ده سال) را انجام دهم ظلمى بر من نخواهد بود و در انتخاب آن آزادم» (أَیَّمَا الْأَجَلَیْنِ قَضَیْتُ فَلا عُدْوانَ عَلَیَّ).
و براى محکم کارى و استمداد از نام پروردگار افزود: «و خدا بر آنچه ما مىگوییم شاهد و گواه است» (وَ اللَّهُ عَلى ما نَقُولُ وَکِیلٌ).
و به همین سادگى موسى داماد شعیب شد!